« حفظ قرآن، جرقه طلبه شدن | کاش مثل امام، آخوند میشدم » |
من واقعا به درد حوزه می خورم
نوشته شده توسطعین. کاف 23ام خرداد, 1396استان فارس، شیراز
پیش دانشگاهیام تمام شد. کل تابستان به عروسی و عروسی رفتن گذشت تا رسید به شهریور ماه که ماه رمضان شروع شد. روز اول عروسی بودم. از روز دوم تصمیم گرفتم کل ماه رمضان را روزه بگیرم و حجابم را حفظ کنم. هر شب برنامه «این شبها» را نگاه میکردم و معنویت زیر دلم جا خوش کرد. رمضان را تا آخر روزه گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن، هر چند کم و زیاد هم میشدند. از سوم راهنمایی چادر پوشیدم ولی نه همه جا. چادر پوشیدنم به خاطر حجاب و دیانت نبود. بلکه به خاطر علاقه به چادر زن عمویم، چادر خریده بودم. حالا تصمیم گرفتم همه جا چادر بپوشم و حجابم کامل باشد. از پاییز کتابخانه شاهچراغ ثبت نام کردم. هر روز کتابخانه میرفتم. چون چادر میپوشیدم، دوستان چادری پیدا کردم. با یکی از کارمندان (خانم رستگار) هم دوست شدم. از دوستان و خانم رستگار سوالات دینیام را میپرسیدم. هنوز برای ادامه این راه تصمیم صد در صد نگرفته بودم. بعد از مدتی که مطمئن شدم میخواهم این راه را ادامه بدهم، مرجع تقلید انتخاب کردم.
تیرماه رسید و من کنکورم را دادم. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم دو هفته قبل از کنکور اعتکاف بروم.
مرداد یا شهریور بود که اعتکافی در ماه رمضان برگزار شد و من برای اولین بار ثبت نام کردم. این اعتکاف خیلی برایم برکت داشت. فکر رفتن به حوزه علمیه افتاد به سرم. ولی هنوز نمیدانستم حوزه چیست و آیا همانی است که میخواهم یا نه.
نتایج کنکور آمد. دولتی رشتههای پیراپزشکی قبول نشده بودم. ولی دانشگاه آزاد استهبان رشته مامایی قبول شده بودم. دختر داییام مامایی جهرم قبول شد. در مورد رفتن به دانشگاه مطمئن بودم. به حوزه هم فکر میکردم ولی مطمئن نبودم.
شبی منزل داییام مهمان بودیم و قرار شد فردا صبحش با پدر، دایی و دختر داییام برویم و برای دانشگاه ثبت نام کنیم.
اینکه چطور یاد حوزه افتادم، نمیدانم. فرصتی برای تأمل نبود یا از فردا دانشجو میشدم و حوزه بی حوزه، یا اینکه باید بی خیال دانشجو شدن میشدم و به طلبگی فکر میکردم. یادم هم نیست چطور بحث به اینجا کشیده شد و چه شد که گفتم: «من دانشگاه نمیروم، میخواهم بروم حوزه». بهم گفتند که اگر میخواهی بشوی مثل فلانی فاتحهات خوانده است، مطمئن باش هیچی نمیشوی. گوشهایم یا کر شده بود یا سوراخ نداشت یا اینکه یکیش در بود و دیگری دروازه.
فردا دختر داییام تنهایی رفت و دانشگاه ثبت نام کرد. من هم آدرس حوزههای علمیه شیراز را پیدا کردم. دو تا حوزه بیشتر نبود. رفتم تا از نزدیک حوزه را ببینم و بعد تصمیم بگیرم. ازشان درباره کتابهایی که تدریس میشود پرسیدم. همچنین پرسیدم «با آمدنم به حوزه اسلام شناس میشوم یا نه؟» جوابشان را به خاطر ندارم. بعد پرسیدم «اینجا پول هم میدهند یا نه؟» جواب این یکی را یادم هست چول خیلی ضایع شده بودم. گفتند اگر میخواهی به خاطر پول بیایی، نیایی بهتر است. به خاطر پول نبود که این سوال را پرسیدم و نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. شاید به خاطر جو اطرافیانم و جامعه بود و حرفهایی که یک عمر در مورد آخوندها میشنیدم. هر چند حرفشان را باور نکردم. گفتم حتما نمیخواهند بگویند که پول میدهند.
بهمن ماه ثبت نام حوزه بود و اردیبهشت کنکور حوزه. نشستم و با اشتیاقی بیشتر درس خواندم. و حتی برای کنکور دانشگاه اصلا ثبت نام هم نکردم. هدفم کاملا مشخص شده بود. به حرفهای دیگران هم اهمیت ندادم. هر چند ناراحتیهایی دیدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم ولی «گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور».
اردیبهشت امتحان دادم و بعد از آمدن نتایج با موفقیت قبول شدم. زمان مصاحبهام مرداد بود.
عصر پنجم مرداد مصاحبه داشتم. آن روز روزه بودم. استرس از سر و رویم بر صفحات رسالهام که از صبح تند تند ورقش میزدم میبارید. وقتی رفتم حوزه ابتدا چند فرم بود بهم دادند که تکمیلش کنم و بعد هم رفتم مصاحبه شفاهی. هیچ کدام از سوالها در مورد احکام و رساله نبود. در مورد خودم و اهدافم و… بود.
آخر مصاحبه گریهام گرفت. کلی گریه کردم. آن سه خانم مصاحبه کننده هم ساکت شدند.. وقتی آرام شدم گفتند که چرا گریه کردم و چند سوال دیگر. ازم تشکر کردند و گفتند که تماس میگیرند. بلند شدم و رفتم. جلوی در دوباره بر گشتم و به آنها گفتم که من واقعا به درد حوزه میخورم و فلان و بهمان.
پنجم شهریور شیراز نبودم. دختر دایی بهم زنگ زد و گفت:
_ از حوزه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدی.
_ ها داری الکی میگی، جون خودت قبول شدم یا نه؟
_ والا گفتن قبول نشدی.
_ برو
_ گفتن قبول شدی، مدارکت رو با بیست و سه تومن پول واسه کتاب بیار و ثبت نام کن.
در پوست خودم نمیگنجیدم. بهترین هدیه عمرم بود که روز تولدم از دختر داییام گرفتم. بعد از حوزه علاقهام نسبت بهش بیشتر شد. چون من با ید بدبینی وارد حوزه شدم و وقتی فهمیدم هیچ کدام از آن حرفها درست نیست، خیلی خوشحال شدم. پولی هم در کار نبود و نیست و نخواهد بود.
لذت بردم پایان شیرینی داشت!
سلام دوست عزیز
عالی بود
اول همه نسبت ب حوزه دید خوبی ندارن خدارو شکر ک الان طلبه هستید البته از نوع موفق و الگو برای ما
عالی بود
واقعا هم همینه منم نسبت به حوضه دید خوبی نداشتم ولی انگار بعد از اومدنم به حوضه دنیام تغییر کرد
بنظرم برخی جملاتتان به پایان نرسیده بود
مثلا من نفهمیدم چرا از دانشگاه منصرف شوید
یا
چرا آخر مصاحبه گریه کردید؟
فرم در حال بارگذاری ...